آوینا خانمآوینا خانم، تا این لحظه: 11 سال و 24 روز سن داره

عشق مامان بابا آوینا

تب

عزیزم واسه خاطر واکسن دوروز بیحال بودی و تب میکردی عزیزم منم که مریض بودم و شما هم اصلا دل و دماغ نداشتی قربون لپ سرخ شده ات عزیزم تازه از بیرون اومده بودیم هم بدحال بودی هم هوا گرم بود ...
26 مرداد 1392

تولد 4ماهگی

دیشب با تاخیر چندروزه واسه خاطر اینکه عزیزم من بدجور سرماخوردم و گلودرد شدید دارم تولد 4 ماهگیت رو گرفتم. دایی مجید ،زندایی سهیلا و مامان جون اومدن. کلی هم خوش گذشت.ماشالا به جونت عزیزم کم کم داری شیطون میشی.خوشحالم که از مهمانداری خوشت میاد.وقتی زندایی اومد کلی ذوق کردی رفتی بغلش. از چی تعجب کردی مامانم!!!!!!!!!!!! عکاس امشبمون دایی مجید بود از هرچی هی عکس گرفت ولی خدایش خوب سوژه هایی رو شکار کرد کیک مامان پز اصلا نمیزاشتی کیک جلوت باشه تا ازت عکس بگیریم می خواستی بگیریش ای چیه ؟؟؟؟؟؟؟مال خودمه!!!!! بزار دست بزنم ببینم پس ماله منه هوراااااااااااااااا     ...
26 مرداد 1392

آتلیه 1

     یکماهگی دوماهگی سه ماهگی   فقط واسه خاله مریمی از روی عکسها با دوربی عکس گرفتم بعدا از سی دی با کیفیت ترشو میزارم ...
24 مرداد 1392

لثه

عزیزم مدتیه خیلی لثه هات خارش دارن و آب از لبهای خوشگلت همیشه آویزونه.واست لثه گیر گرفتیم ولی زیاد علاقه به گرفتن اونو نداری منم مجبورم خودم بزارم تو دهنت و روی لثه هات بکشم و از خارش لثه هات کم کنم کلی خوشت میاد و لذت میبری جیگر طلای من. بمیرم که خیلی اذیتی ...
24 مرداد 1392

واکسن 4ماهگی

دیروز صبح با مامان جون رفتیم بهداشت واسه معاینات و واکسن 4ماهگی شما عزیز دلم. با توجه به اینکه تو دوران کمبود دارو هستیم به سختی قطره فلج اطفال واست پیدا کردم که یکی از همکارا واست آورد. . قد و وزن شما در 4ماهگی: قد 59سانتیمتر وزن 5800گرم دختر گلم من اصلا دل دیدن واکسن زدن رو ندارم واسه همین مامان جون اومد که کمکم باشه. جای واکسن ...
24 مرداد 1392

4ماهگی

عزیزم چهارماهگیت مبارک باشه نفسم امیدوارم همیشه زنده باشی. دیگه کم کم میخوای سعی کنی حرکت کنی و خودتو بکشی جلو.ولی هنوز دمر نمیری  اصلا علاقه ای به اسباب بازی نداری!!!!!وقتی دمر میزارمت کلی بازی میکنی و بعد خودتو رو پهلو میندازی.لثه هات خیلی اذیتت میکنه انگارکه تا چند وقت دیگه میخوای دندون در بیاری و همش از لبات آب آویزونه خیلی خوشخنده و نمکی شدی.هرجا باشم دنبالم میگردی. با صدام صورتتو به سمتم میاری.بابایی هم خیلی دوست داری و بابایی واست ضعف میره.از تنهایی بدت میاد و اگه تنها بزارمت گریه میکنی و همینکه صدامو میشنوی و صورتمو میبینی تو بین گریه هایه ناز نازیت میخندی.وقتی میرم تو آشپزخونه باهات صحبت میکنم و شما هم صورتت به سم...
21 مرداد 1392

دختر ناز من

طبق برنامه هرسال صبحانه عید فطر همه خانواده جمع میشدیم خونه دایی مهدی ولی امسال به پیشنهاد من همه اومدن خونه ما آخه عزیزم واسه خاطر شما امسال ماه رمضان مهمانی نداده بودیم و خواستیم اینطوری دورهم هم باشیم.واسه ناهار و شام هم همه رو نگه داشتیم و خودشون غذا پختن و جمع و جور میکردند و من هم از شما نگه داری میکردم و کیف میکردم و خوشحال بودم که از مهمانی خوشت اومده بود و لذت میبردی. روز دوم تعطیلات عید فطر هم از صبح تا شب خونه دایی مهدی دعوت بودیم . خیلی بمون خوش گذشت . شما هم خیلی خوشحال بودی و سعی در پیشرفت داشتی !!!!!!!!!!!!!!!!!!مثلا دمر که میگذاشتمت میخواستی خودتو به جلو ببری و پرواز میکردی یعنی دستهاتو میدادی بالا و باهات هم میاوردی ب...
21 مرداد 1392